رها کن بعد از اين تندي و تيزي | | بدين دلسوخته آتش چه ريزي |
پشيمان گردي و سردي نبيني | | کز اين آتش بجز دودي نبيني |
همه دنيا به آزاري نيرزد | | بهاري زحمت خاري نيرزد |
خصومت کس بدين آئين نورزد | | کسي با مهربانان کين نورزد |
غريبي دردمندي ناتواني | | بدين سرگشتگي مسکين جواني |
شده از مهر و سوداي تو خسته | | دل اندر مهر و سوداي تو بسته |
بخواري زاستانش دور کردن | | روا چون داريش مهجور کردن |
چرا بايد که در هجرت بميرد | | گرفتم کز تو کامي برنگيرد |
بهل تا يکدم از دورت ببيند | | نميگويم که در پيشت نشيند |
دل ياران ز خود بيزار کردن | | چه رسمست اين جفا با يار کردن |
دمي با مهرباني مهربان شو | | زماني با غريبي همزبان شو |
دمش ميداد و آهن نرم ميکرد | | بدين آتش دل او گرم ميکرد |
ز هر جانب بسي چون و چرا رفت | | ميانشان مدتي اين ماجرا رفت |
جوابي مينهادش تازه در بار | | بهر عذري که ميورد در کار |
بت شکر لب از پاسخ فرو ماند | | چو بسياري از اين معني بر او خواند |
رميده باز در دست آمد آخر | | بحيلت مرغ در شست آمد آخر |
به آئيني که ميگويد نظامي | | بت سوسن مزاج از بد لگامي |
بديگر چشم عهدي تازه ميکرد» | | « بچشمي ناز بياندازه ميکرد |
عقيقش نرخ ميبريد در جنگ » | | « عتابش گرچه ميزد شيشه بر سنگ |
بر او افسوني از نو کرد بنياد | | دگر بار آن فسون پرداز استاد |
مکن زين بيشتر بر بيدلان ناز | | جوابش داد کاي سرو سرافراز |
سرش پيوسته سوداي تو دارد | | اسيري کو تمناي تو دارد |
بترس آخر ز آه سوزناکش | | چنين تا چند کوشي در هلاکش |
چراغش را بباد سرد کشتن | | بس اين بيچاره را در درد کشتن |
بود کاين دردش آرامي بگيرد | | بهل تا از لبت کامي بگيرد |
جوانان از من آموزند هنجار | | من آن پير کهنسالم که در کار |
دواي درد بيدرمان عشقم | | طبيب رنج رنجوران عشقم |
کنم بيچارگان را چارهسازي | | کنم دلدادگان را دلنوازي |
هزار افسون از اين افسانه دانم | | علاج عاشق ديوانه دانم |
دوباره نيست کس را زندگي | | ز من بشنو غنيمت دان جواني |
مکن گر طاقت خواري نداري | | دگر بر عاشقان خويش خواري |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}