بدين دلسوخته آتش چه ريزي

شاعر : عبيد زاکاني

رها کن بعد از اين تندي و تيزيبدين دلسوخته آتش چه ريزي
پشيمان گردي و سردي نبينيکز اين آتش بجز دودي نبيني
همه دنيا به آزاري نيرزدبهاري زحمت خاري نيرزد
خصومت کس بدين آئين نورزدکسي با مهربانان کين نورزد
غريبي دردمندي ناتوانيبدين سرگشتگي مسکين جواني
شده از مهر و سوداي تو خستهدل اندر مهر و سوداي تو بسته
بخواري زاستانش دور کردنروا چون داريش مهجور کردن
چرا بايد که در هجرت بميردگرفتم کز تو کامي برنگيرد
بهل تا يکدم از دورت ببيندنميگويم که در پيشت نشيند
دل ياران ز خود بيزار کردنچه رسمست اين جفا با يار کردن
دمي با مهرباني مهربان شوزماني با غريبي همزبان شو
دمش ميداد و آهن نرم ميکردبدين آتش دل او گرم ميکرد
ز هر جانب بسي چون و چرا رفتميانشان مدتي اين ماجرا رفت
جوابي مينهادش تازه در باربهر عذري که ميورد در کار
بت شکر لب از پاسخ فرو ماندچو بسياري از اين معني بر او خواند
رميده باز در دست آمد آخربحيلت مرغ در شست آمد آخر
به آئيني که ميگويد نظاميبت سوسن مزاج از بد لگامي
بديگر چشم عهدي تازه ميکرد»« بچشمي ناز بي‌اندازه ميکرد
عقيقش نرخ مي‌بريد در جنگ »« عتابش گرچه ميزد شيشه بر سنگ
بر او افسوني از نو کرد بنياددگر بار آن فسون پرداز استاد
مکن زين بيشتر بر بيدلان نازجوابش داد کاي سرو سرافراز
سرش پيوسته سوداي تو دارداسيري کو تمناي تو دارد
بترس آخر ز آه سوزناکشچنين تا چند کوشي در هلاکش
چراغش را بباد سرد کشتنبس اين بيچاره را در درد کشتن
بود کاين دردش آرامي بگيردبهل تا از لبت کامي بگيرد
جوانان از من آموزند هنجارمن آن پير کهنسالم که در کار
دواي درد بي‌درمان عشقمطبيب رنج رنجوران عشقم
کنم بيچارگان را چاره‌سازيکنم دلدادگان را دلنوازي
هزار افسون از اين افسانه دانمعلاج عاشق ديوانه دانم
دوباره نيست کس را زندگيز من بشنو غنيمت دان جواني
مکن گر طاقت خواري نداريدگر بر عاشقان خويش خواري